یادداشتهای یک پدر(قسمت پنجم)
از وقتی بچه م به دنیا اومده بود شده بود نقل مجلس جمع های خانوادگی!… وقتی همه دور هم جمع می شدند شروع میکردند به مقایسه بچه با بقیه بچههای فامیل. یادم می آید یک روز که خان باجی خانم (یکی از خانم های بزرگ فامیل) تا چشمش به بچه م افتاد گفت: وای وای… چه بچه لاغری!!!
حتما یا مریضه یا مادرش شیر درست و حسابی به بچه نمیده!! بعد هم کمی گوشه چشمش رو نازک کرد و خودش رو پیچ و تاب داد و گفت شاید مادرش هم غذای درست وحسابی نمی خوره که بتونه شیر خوبی به بچش بده. خلاصه درچند لحظه به طور کامل خودم وزن و بچم رو تخریب کرد!! منم که از این حمله ضربتی مبهوت زده بودم و نمیدونستم برای دفای بایست چیکارکنم فقط رو کردم به زنم که دیدم اونم باصورت سرخ شده داره منو نگاه میکنه که یکدفعه صحبت مهربان خانم (یکی از خانم های فامیل) منو به خودم آورد که داشت میگفت: این چه حرفیه خواهر؟!!! هر بچه ای یک جوره یک تپل یکی لاغر تا زه این بچه به باباش رفته!!!!! چون باباش لاغره این هم لاغره تازه چاق و لاغری که ملاک سالم یا مریض بودن نیست مگه بچه صغری خانم رو ندیدی؟؟!! خیلی هم چاق و تپله ولی بردندش دکتر اونم گفتن مریضه و مادر و پدرش ماههاست که دارن دوا و درمونش می کنند.
این گفتگوها خیلی توی دلمو خالی کرد با خود گفتم نکنه “خان باجی خانم” درست میگه و بچه م مریضه!؟ اما چیزی نگفتم.ولی فرداش مرخصی گرفتم و بچه را بردم پیش دکتر .مطب دکتر خیلی شلوغ بود و باید منتظر میموندم و معطل میشدم ولی این بهترین فرصت بود که بچه ها ی دیگه را انداز ورانداز کنم….
هرکی یه جور بود یکی تپل مپل و یکی لاغر و باریک… یکی هنوز یک سالش تمام نشده بود و راه میرفت یکی یک سال و نیمش بود و هنوز سینه خیز میکرد…
خلاصه توی دلم غوغایی بود و همش فکر میکردم چرا بچه من راه نمیره، حرف نمیزنه، لاغره و… یک دفعه با صدای بلند منشی دکتر به خودم اومدم که داشت منو صدا میزد “آقا نوبت شماست”. با عجله خودم را جمع و جور کردم و بچه م رو بغل کردم و رفتم توی مطب دکتر پیرمردی بود که برف سفید تجربه موهاش رو سفید کرده بود و عینکی ته استکانی به چشمش بود و از بالای عینک منو نگاه میکرد و بعد از احوالپرسی پرسید مشکل بچه چیه؟؟؟ فکر کردم عجب سوال مشکلی! چون هیچ جوابی برایش نداشتم… چند لحظه ای به سکوت گذشت و در حالی که بچه را روی تخت معاینه میگذاشتم گفتم راستش نمیدونم چی بگم مشکل خاصی نداره ولی بعضی از خانمهای فامیل میگن بچم مریضه… دکتر لبخندی زد و گفت چه جالب خیلی از مراجعه کننده ها مثل شما هستند و برای همین مشکل مراجعه میکنند آخه مگر خانم های فامیل شما دکترن؟؟ منم با کمی شرمندگی گفتم خب نه ولی تجربه زیادی توی بچه داری دارن… . و برای توجیه کردن عملم شروع کردم با بحث های فلسفی از تجربه در برابر علم دفاع کردم…
دکتربعد از کمی ورانداز کردن بچه، شروع کرد به معاینه و بعد از چند دقیقه ای رو کرد به من و گفت حالا بشین تا تورا معاینه کنم!!!!!!!! با تعجب نگاهی به دکتر انداختم و گفتم من؟؟؟ ولی من که مریض نیستم!!! ولی اصرار کرد که بنشینم و من هم اطاعت امر کردم و مجبور شدم بنشینم روی تخت معاینه. سپس با لبخندی به من نگاه کرد و گفت دوست عزیز تو مریضی که بچه سالم رو پیش من آوردی و میگی خانمهای فامیل گفتند مریضه. این بچه هیچ مشکلی نداره و سالمه سالمه گفتم پس چرا از بچه های هم سن و سالش لاغرتره و دکتر در جوابم گفت: آخه بچه ها همه یک جور نیستند تازه لاغری و چاقی بچه ها دلایل مختلفی داره یکی ژنتیکیه یعنی باید دید پدر و مادرش، عمو و دایی و بچه لاغر هستند یا چاق و… گفتم خوب چرا پس حرف نمیزنه بچه همسایمون، هم سن و ساله بچه منه (یک سالشه) مامان و بابا میگه ولی این دائم جیغ میزنه و یک کلمه هم حرف نمیزنه؟!!
دکتر کمی نگاهم کرد و گفت ای پدر دلسوز و نگران این بچه مشکلی نداره. بعضی بچه ها دیر به حرف میان ولی بجاش با سرعت بیشتری شروع به حرف زدن میکنند. اینقدر برات حرف بزنه که مجبور شی با شیوه های مختلغ ساکتش کنی حالاهم بچه ات را بردار و ببر خونه و درون این بچه هم دنبال مریضی نگرد و خدا رو شکر کن که خدا فرزند سالمی بهت داده وسرراه هم ازسوپر سر محلتون یک کیلو صبر و حوصله هم برای خودت بخر..
باید اعتراف کنم وقتی داشتم از مطب خارج میشدم با اینکه هنوز حرف (خان باجی خانم) توی گوشم بو که میگفت بچه تو مریضه… ولی کمی آرام شده بودم و فکر میکردم که سبک شدم..
چند هفته بعد تغییراتی را در کودکم مشاهده میکردم او کم کم داشت حرف میزد اونم چه حرف زدنی….
به مرور زمان بیشتر حرف میزد به محض اینکه چشمش را باز میکرد شروع به شیرین زبانی میکرد تا لحظه ای که خوابش میبرد حتی طور ی شده بود که وقتی میخواستم بخوابونمش سعی میکردم چند لحظه ساکتش کنم و نزارم حرف بزنه… چون وقتی چند دقیقه ساکت میشد میخوابید..
و این تجربه خوبی بود برام و متوجه شدم نباید کودکم را بابقیه مقایسه کنم و از تجربه دیگران استفاده کنم ولی تجربه را باید باعلم مخلوط کرد. پس از آن دوباره آرامش به خانه ما برگشت.
الان که خدا فرزند دوم را به ما عطا فرموده است تفاوت را بهتر متوجه میشوم چون میبینم که بین دو فرزندم تفاوت از زمین تا آسمان است. یکی زودتر راه افتاد.دیرتر شروع به حرف زدن کرد،شیرینی دوست دارد و لاغر اندام است و دیگری دقیقا عکس اوست دیرتر راه افتاد و زودتر شروع به حرف زدن کرد، ترشی دوست دارد و تپل تر است.
دیدگاهتان را بنویسید